جدول جو
جدول جو

معنی ماده گو - جستجوی لغت در جدول جو

ماده گو
گاو ماده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرده شو
تصویر مرده شو
مرده شور، آنکه مردگان را غسل می دهد، غسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
شاعر، کسی که شعری را با آواز بخواند، آوازخوان، برای مثال هلا چامه پیش آور ای چامه گوی / تو چنگ آور ای دختر ماه روی (فردوسی - ۶/۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساده رو
تصویر ساده رو
پسری که هنوز ریش در نیاورده ساده رخ، ساده زنخ، برای مثال چو خواهی که قدرت بماند بلند / دل ای خواجه در ساده رویان مبند (سعدی۱ - ۴۷)، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاوه گو
تصویر یاوه گو
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماه نو
تصویر ماه نو
ماه شب اول از تقویم قمری، هلال
فرهنگ فارسی عمید
(چَنَ / نِ زَ)
در تداول عامه، آنکه سخنان بزرگتر از حد خود زند. آنکه اندازۀ خود در سخن گفتن نگاه ندارد
لغت نامه دهخدا
ماجشون معرب آن است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ماجوشون مأخوذ از ماه گون فارسی است، (ناظم الاطباء)، و رجوع به ماجشون و ماجوشون شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رود خانه کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد، مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مرادجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هَِ نُ)
هلال. (ترجمان القرآن) (برهان). هلال. (ناظم الاطباء). هلال. ابن مزنه. ابن ملاط. (منتهی الارب) :
ماه نو منخسف در گلوی فاخته ست
طوطیکان با حدیث، قمریکان با انین.
منوچهری.
چون ببریدی شود هریک از آن ده ماه نو
ور نبری باشد اندر ذات خود ماهی تمام.
عسجدی.
الا تا ماه نو خیده کمان است
سپرگردد مه داه و چهارا.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوان اندرو ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور.
ازرقی.
گشت بدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک.
سنائی.
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ برپیاله فتاده.
خاقانی.
ماه نو را نیمۀقندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقۀ زنجیر مطران دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 90).
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم برآمیخته اند.
خاقانی.
خم کوس است که ماه نوذیحجه نمود
گر زمه لحن خوش زهرۀزهرا شنوند.
خاقانی.
به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید.
سعدی.
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کز آن چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم.
خواجوی کرمانی.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.
حافظ.
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشۀ ابرو و در نقاب رود.
حافظ.
- ماه نو دیدن، اهلال. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). رؤیت هلال کردن.
، کنایه از پادشاه جوان تازه بر تخت سلطنت نشسته:
جهان سر به سر نو شد از شاه نو
زایران برآمد یکی ماه نو.
فردوسی.
، معشوق نوجوان و زیبا. زن زیبا و جوان:
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لطیفه گو. نکته گو:
بود خوب و جوان و نادره گوی
زن که این دید از او تو دست بشوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ گُ ذَ)
مرده شوی. مرده شوینده. غسال که تن مردگان را بشوید و غسل دهد.
- مرده شوبرده، مرده شوی شسته، نفرینی است. (آنندراج). زشت. ناپسند. منفور:
بر سر فوطه پریشان نه ز بی پروائیست
مرده شو برده پریشان زغم خاتون است.
جلالا (آنندراج).
- امثال:
چه عزائی که مرده شو هم گریه می کند.
ماما آورده را مرده شو می برد.
مرده شو ضامن بهشت و دوزخ کسی نیست
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) :
از همه نیکی و خوبی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟).
رودکی (از لغت فرس ایضاً).
چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ گَ)
مژده دهنده. مژده ده
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
قسمی از مرزنجوش است. (از ناظم الاطباء). رجوع به المعرب جوالیقی (ص 309 س 18) و نیز رجوع به مرزنجوش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ یِ نَ / نُو)
مقابل بادۀ کهنه. (آنندراج). شراب نو. (ناظم الاطباء: باده)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
ماده گاو. (ناظم الاطباء). و رجوع به مایه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان:
همه چامه گو سوفرا را ستود
ببربط همی رزم توران سرود.
فردوسی.
و رجوع به چامه گوی شود
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ)
مدح گوی. رجوع به مدح گوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرده شو
تصویر مرده شو
کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنده گو
تصویر گنده گو
کسی که سخنان بالاتر از حد خود گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماه نو
تصویر ماه نو
هلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوه گو
تصویر یاوه گو
بی هوده گو، آن که سخنان بی معنی گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده رو
تصویر ساده رو
بی ریش و امرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
((ی))
شاعر، سرود ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چامه گو
تصویر چامه گو
شاعر
فرهنگ واژه فارسی سره
ستایشگر، مداح، مدح خوان، مدحت گو، مدحت خوان، مدحت سرا، مدیحه سرا، مدح گستر، مناقبت خوان
متضاد: هجوگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پراکنده گو، فضول، وراج، هرزه درا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غسال، مرده شور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم ماترآلیست، ماده انگار، مادیگرا، دهری مسلک، ماده باور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجوان، نابالغ، امرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوپرداز، نوگو، شیرین سخن، نادره گفتار، بدیع گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ساده گی
تصویر ساده گی
Ordinariness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ماده گو
فرهنگ گویش مازندرانی