ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رود خانه کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد، مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مرادجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رود خانه کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد، مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مرادجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
هلال. (ترجمان القرآن) (برهان). هلال. (ناظم الاطباء). هلال. ابن مزنه. ابن ملاط. (منتهی الارب) : ماه نو منخسف در گلوی فاخته ست طوطیکان با حدیث، قمریکان با انین. منوچهری. چون ببریدی شود هریک از آن ده ماه نو ور نبری باشد اندر ذات خود ماهی تمام. عسجدی. الا تا ماه نو خیده کمان است سپرگردد مه داه و چهارا. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوان اندرو ماهی سیم سیما چو ماه نو اندر سپهر منور. ازرقی. گشت بدرش چو ماه نو باریک شد جهان پیش پیر زن تاریک. سنائی. ماه نو و صبح بین پیاله و باده عکس شباهنگ برپیاله فتاده. خاقانی. ماه نو را نیمۀقندیل عیسی یافته دجله را پر حلقۀ زنجیر مطران دیده اند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 90). ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید لعل می با قدح سیم برآمیخته اند. خاقانی. خم کوس است که ماه نوذیحجه نمود گر زمه لحن خوش زهرۀزهرا شنوند. خاقانی. به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید. سعدی. خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید کز آن چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم. خواجوی کرمانی. حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار. حافظ. چو ماه نو ره بیچارگان نظاره زند به گوشۀ ابرو و در نقاب رود. حافظ. - ماه نو دیدن، اهلال. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). رؤیت هلال کردن. ، کنایه از پادشاه جوان تازه بر تخت سلطنت نشسته: جهان سر به سر نو شد از شاه نو زایران برآمد یکی ماه نو. فردوسی. ، معشوق نوجوان و زیبا. زن زیبا و جوان: اگر در راه بینی شاه نو را به شاه نو نمای این ماه نو را. نظامی
هلال. (ترجمان القرآن) (برهان). هلال. (ناظم الاطباء). هلال. ابن مُزنَه. ابن مِلاط. (منتهی الارب) : ماه نو منخسف در گلوی فاخته ست طوطیکان با حدیث، قمریکان با انین. منوچهری. چون ببریدی شود هریک از آن ده ماه نو ور نبری باشد اندر ذات خود ماهی تمام. عسجدی. الا تا ماه نو خیده کمان است سپرگردد مه داه و چهارا. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوان اندرو ماهی سیم سیما چو ماه نو اندر سپهر منور. ازرقی. گشت بدرش چو ماه نو باریک شد جهان پیش پیر زن تاریک. سنائی. ماه نو و صبح بین پیاله و باده عکس شباهنگ برپیاله فتاده. خاقانی. ماه نو را نیمۀقندیل عیسی یافته دجله را پر حلقۀ زنجیر مطران دیده اند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 90). ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید لعل می با قدح سیم برآمیخته اند. خاقانی. خم کوس است که ماه نوذیحجه نمود گر زمه لحن خوش زهرۀزهرا شنوند. خاقانی. به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید. سعدی. خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید کز آن چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم. خواجوی کرمانی. حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار. حافظ. چو ماه نو ره بیچارگان نظاره زند به گوشۀ ابرو و در نقاب رود. حافظ. - ماه نو دیدن، اِهلال. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). رؤیت هلال کردن. ، کنایه از پادشاه جوان تازه بر تخت سلطنت نشسته: جهان سر به سر نو شد از شاه نو زایران برآمد یکی ماه نو. فردوسی. ، معشوق نوجوان و زیبا. زن زیبا و جوان: اگر در راه بینی شاه نو را به شاه نو نمای این ماه نو را. نظامی
مرده شوی. مرده شوینده. غسال که تن مردگان را بشوید و غسل دهد. - مرده شوبرده، مرده شوی شسته، نفرینی است. (آنندراج). زشت. ناپسند. منفور: بر سر فوطه پریشان نه ز بی پروائیست مرده شو برده پریشان زغم خاتون است. جلالا (آنندراج). - امثال: چه عزائی که مرده شو هم گریه می کند. ماما آورده را مرده شو می برد. مرده شو ضامن بهشت و دوزخ کسی نیست
مرده شوی. مرده شوینده. غسال که تن مردگان را بشوید و غسل دهد. - مرده شوبرده، مرده شوی شسته، نفرینی است. (آنندراج). زشت. ناپسند. منفور: بر سر فوطه پریشان نه ز بی پروائیست مرده شو برده پریشان زغم خاتون است. جلالا (آنندراج). - امثال: چه عزائی که مرده شو هم گریه می کند. ماما آورده را مرده شو می برد. مرده شو ضامن بهشت و دوزخ کسی نیست
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) : از همه نیکی و خوبی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟). رودکی (از لغت فرس ایضاً). چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) : از همه نیکی و خوبی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟). رودکی (از لغت فرس ایضاً). چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود